black flower(p,280)
black flower(p,280)
مکثی کرد و با یه لحن جدی ادامه داد.
دوسورا: زودتر همه چیز رو به اسم کیونگسو منتقل کن و بعدش پسرت رو تحویل بگیر ... من حوصله ی شنیدن مزخرفات تو رو ندارم.
از پشت خط فریاد زد بدون هیچ حرف دیگه ای تماس رو قطع کرد و صدای بوق آزاد تو گوش شین یانگ پیچید.
شین یانگ گوشیش رو روی میز رها کرد.
نمی دونست دو سورا از چی حرف میزنه؟
اصلا منظورش از اون مزخرفاتی که به زبون می آورد چی بود؟
خدای بزرگ...
باید با اون زن چی کار می کرد؟
جونگکوک: نمی خواید توضیح بدید؟ اینجا چه خبره آقای هان؟
به جونگ کوک که که روی نزدیک ترین مبل نسبت به میزش نشسته بود نگاهی انداخت.
شین یانگ: پیچیده ست.
کوتاه جوابش رو داد.
جونگکوک: آقای هان من میخوام بدونم اینکه چرا کسی که با شما مشکل داره سراغ جفت من اومده و اینکه چرا شما اینقدر بهش اهمیت می دید.
جونگ کوک گفت و شین یانگ به ناچار سرش رو تکون داد.
شین یانگ: همه چیز بر میگرده به بیست سال پیش.....
مکثی کرد و از روی صندلیش بلند شد.
به طرف پنجره ی سر تا سری بزرگ دفترش که یه منظره ی عالی از سئول رو به نمایش میذاشت چرخید.
شین یانگ: کیونگمین پسر معشوقه ی پدرم بود که من اونو بهترین دوستم و مادرش رو به عنوان یکی از کارمندهای پدرم میشناختم.... وقتی نوزده سالم بود مادرم به خاطر بیماری فوت کرد و اونا هویت واقعیشون رو نشون دادن... بر خلاف چیزی که فکر میکردن همه چیز به مادرم تعلق داشت که توی هیجده سالگیم به من منتقل شده بود.... پدرم و اون زن کاری از دستشون بر نمی اومد و کیونگمین هم تنها کاری که..
مکثی کرد و با یه لحن جدی ادامه داد.
دوسورا: زودتر همه چیز رو به اسم کیونگسو منتقل کن و بعدش پسرت رو تحویل بگیر ... من حوصله ی شنیدن مزخرفات تو رو ندارم.
از پشت خط فریاد زد بدون هیچ حرف دیگه ای تماس رو قطع کرد و صدای بوق آزاد تو گوش شین یانگ پیچید.
شین یانگ گوشیش رو روی میز رها کرد.
نمی دونست دو سورا از چی حرف میزنه؟
اصلا منظورش از اون مزخرفاتی که به زبون می آورد چی بود؟
خدای بزرگ...
باید با اون زن چی کار می کرد؟
جونگکوک: نمی خواید توضیح بدید؟ اینجا چه خبره آقای هان؟
به جونگ کوک که که روی نزدیک ترین مبل نسبت به میزش نشسته بود نگاهی انداخت.
شین یانگ: پیچیده ست.
کوتاه جوابش رو داد.
جونگکوک: آقای هان من میخوام بدونم اینکه چرا کسی که با شما مشکل داره سراغ جفت من اومده و اینکه چرا شما اینقدر بهش اهمیت می دید.
جونگ کوک گفت و شین یانگ به ناچار سرش رو تکون داد.
شین یانگ: همه چیز بر میگرده به بیست سال پیش.....
مکثی کرد و از روی صندلیش بلند شد.
به طرف پنجره ی سر تا سری بزرگ دفترش که یه منظره ی عالی از سئول رو به نمایش میذاشت چرخید.
شین یانگ: کیونگمین پسر معشوقه ی پدرم بود که من اونو بهترین دوستم و مادرش رو به عنوان یکی از کارمندهای پدرم میشناختم.... وقتی نوزده سالم بود مادرم به خاطر بیماری فوت کرد و اونا هویت واقعیشون رو نشون دادن... بر خلاف چیزی که فکر میکردن همه چیز به مادرم تعلق داشت که توی هیجده سالگیم به من منتقل شده بود.... پدرم و اون زن کاری از دستشون بر نمی اومد و کیونگمین هم تنها کاری که..
- ۸.۴k
- ۳۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط